دلواره
... و اینها آرزوست!!!

پیاله ای مهمانت شدم !
زهر در آن آمیختی و
دادی به دستم!
شکایت میکنم از دست تو نزد خدا
با اینکه مستم!
جان خود قربانت می شدم
گر روزگار فرصتی دادی به دستم!

نوشته شده در تاريخ شنبه 19 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

از همه کس فراريم ، تویی که پاهای منی

نقش تو را کشيده ام ، اوج تجلای منی

شبی که کاغذ و قلم ، اسير و زخمی توأند

اگر تعارف نکنم ، تو شعر زيبای مني


نوشته شده در تاريخ شنبه 18 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

 

بر آينه نظر كن ، من بي تو دلشكستم
برخيز و پيش من آ ، بنشين كه با تو هستم
بنشين كنار قلبم ، تا راز دل بگويم
عشقت نه در دلم من ، در حادثه بجويم
ديدم تو را نشاني ديگر به قلب من نيست
در راه تو طريقت ديگر به جلب من نيست
آن سوي ساحل عشق پيش خود خداوند
در انتهاي خوبي تا قله دماوند
جز من تو را نباشد عشقي به پايداري
تنها تو در دل من باشي و سايه داري
اين را بدان تو از من دل مي بري به يغما
اما نترسد از تو هر تكه از دل ما
در بود من تو بودي ، در باد من تو هستي
در آخرين دقايق از بام من تو جستي
احساس من فرو ريخت ، قلبم شماره افتاد
در پاي تو وجودم بيرنگ و ساده افتاد
اين من بدم كه از تو احساس مي گرفتم
بر ساقه وجودم من داس مي گرفتم
آن لحظه اي كه رفتي ، جانم ز تن برون شد
اين لاشه مريضم افتاد و غرق خون شد

 


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 18 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |
دلم كو؟
در تنم چيزي نيست
دل من اينجا بود
در همين نزديكي
روي انديشه خواب
پشت زيبايي مرگ
زير جا پاي شما
دل من ...
آه...
جوان بود هنوز
دل من پاك ترين قسمت اين دنيا بود
نونزده سال و كمي دل من در جا بود
(ياد باد آن كه نهانش نظري با ما بود)*


* اين تكه را به وام گرفته ام


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

چه مردانی که تنها با سبیلی

گرفتند و بگفتن پر ز دردن

اگر مردانگی ها با سبیل است

که دیگر گربه ها هم  إند ( End )  مردن

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

سكوتي گرم در گفتارمان بود
من و تو بهترين رفتارمان بود

تو مست و من گرفتار تو بودم
و من مشتاق ديدار تو بودم
هميشه تو به راهي رفته بودي
كه برگشتي ندارد ، گفته بودي
من اما هر كجا رفتي دويدم
نگاه مو شكافي در تو ديدم
كه دل دارد دلم يا محض بازيست
و يا تنها براي بي نيازيست
كه دنبال تو و عشقت دويدم
ولي من جز تو در دنيا نديدم
كه عاشق غير معشوقش نبيند
و گلها جز براي او نچيند
بگفتم گل ، غلط كردم خدايا
نبايد باشدش جزء هدايا
مگر عاشق تواند گل بچيند
كه گل عشقش بود ، گر او نبيند
و گل باشد نماد هر چه خوبي است
در اين دنيا كه گل بر دار چوبي است
چه سخت است دل بريدن از تو جانم
تو را من دوس ... ، نه لال است زبانم
كلام ناقصم قوت ندارد
كه زخم عشق من مرهم گذارد
و حاشا من چقدر خود دوست دارم
از اين رو عاشق لبخند يارم
نميدانم چه شد اينها شرو شد
و آيا عشق من با من دورو شد؟
تنم قوت ندارد باور اين را
كه او عاشق نبود در دل امين را
چه بازي هاي سختي ميكند دل
تا به كي مي افتد او در خاك و در گل
چه وقتي گربه ها و موش بازي
به پايان ميرسد الا به بازي

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

من را به خدا قسم که مردم ، مردم

محکوم شما و خود و هر چه دردم

با فلسفه ی ترس نمیخواهم من

از جاده ی فنا شدن برگردم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |